یادداشت مهدی ناظری یکی از شرکت‌کنندگان دوره‌های قبلی خودنویس درباره‌ی تجربه خودنویسی‌شدن را در این مطلب بخوانید.

«من یک‌جوری «دانمارک» دوره دوم مسابقه داستان‌نویسی خودنویس بودم. فوتبال‌پرست‌هایی که ماقبل دهه هفتادی هم باشند حتما جام ملت‌های اروپا سال ۹۲ را خوب به یاد دارند. وقتی یوگسلاوی بخاطر جنگ بالکان حذف شد. دانمارک ناآماده به‌فاصله یکی دوهفته مانده تا مسابقات جایش را گرفت.
آنها بازی به بازی بهتر شدند و در کمال تعجب برادران لادروپ و پیتر اشمایکل در فینال، آلمانِ مغرور، قهرمان نودِ ایتالیا را بردند و جام را به چنگ آوردند.
راستش را بگویم هیچ‌وقت به نوشتن یک رمان یا داستان بلند فکر نکرده بودم. نهایت آن قله مه‌آلود و پوشیده از برفی که توی کوهپایه‌اش به هن‌هن افتاده بودم، مجموعه داستانی بود که بنویسم به امیدی که شاید یک‌جایی خیلی حال کرد خواست با منت چند نسخه‌ای چاپ کند. یا اگر نشد خودم دست به جیب شوم و چاپش کنم بدهم دست دوست و آشنا. که مثلا آن حس جاودانه‌ماندنم ارضا شده.
باقیاتی احتمالا صالحات بشود برایم.
تنبلی و اهمال‌کاری ذاتی را که کنار بگذاریم، گرفتاری کاری و مشغله‌های ذهنی که یک آدم چهل‌ساله در این زمانه دارد آنقدری هست که اگر سرِ ماه یک داستان کوتاه سه چهارهزار کلمه‌ای هم بنویسد کلاهش را بالا بیندازد و ذوق مرگ شود چه برسد به رمان و خلق شخصیت و صدوخورده‌ای صفحه کاغذ سیاه‌کردن.
طرحی که من برای مسابقه فرستاده بودم به هر علت به دست دوستان خودنویسی نرسید و در آخرین لحظات خبردار شدم که توی مسابقه نیستم. طرح را دوباره فرستادم و این بار دیدم جزو بیست‌وچند نفر برگزیده هستم. حالا من مانده بودم و این اتفاق بزرگ. مگر می‌شود ظرف شش ماه یک رمان نوشت؟ کو وقتش؟ کو تمرکزش؟ انگار جلوی در برج الخلیفه ایستاده بودم و مجبورم کرده باشند از پله خودم را به طبقه آخر برسانم.
تا با خودم کنار بیایم مسابقه شروع شد و گروه‌بندی شدیم و از قضا افتادم توی گروه مرگ. دیگر ایستادن جایز نبود باید پله‌ها را بالا می‌رفتم. مجبور به نوشتن شدم. کم‌کم آن دانمارک ناامید و ناآماده موتورش روشن شد. نوشت و نوشت، شش‌ماه مستمر، دوباره و سه‌باره تمام داستان را بازنویسی کرد تا آخرِسر در یک فینال به یادماندنی «نفر اول» شد. کاری که فقط توی یک مسابقه تمام عیار با مربی کاربلدی مثل خسرو باباخانی و انگیزه‌گرفتن از حریفانی چغر و بَد بدن ولی خوش‌قلم، می‌شد انجامش داد. چیزی که همین الان هم که به چندماه پیش نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این من بودم که آن چندماه جادویی را این‌چنین پشت سرگذاشته… .
از ما که سنی گذشته و به‌قول شاعر پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد…. اما شما تصور بفرمایید جوانی بیست‌ساله در بِ بسم‌الله زندگی کتابش چاپ می‌شود و اسمش می‌رود جزو نویسندگان مملکت و یک نشر هم پیدا می‌شود که بی‌مزد و منت کارهایش را پیش خرید می‌کند. تا قبل از اینکه با «نشرسرای خودنویس» و «نشر صاد» آشنا شوم اگر این حرف را می‌شنیدم به عقل گوینده شک می‌کردم. استادهای ما که چشم‌ها در نوشتن، عینکی کرده بودند دربه‌در دنبال چاپ کتاب‌شان بودند و اکثرا ناامید و افسرده سال‌ها کتابشان روی دستشان می‌ماند. اما اینجا فرق داشت. انگار رویا می‌فروختند، رویای شیرین کتاب‌دار شدن. اسم در کردن. دیده‌شدن، خوانده‌شدن و ده‌ها اتفاق خوب دیگر…
حالا که به یاری خدا و همت خودنویسی‌ها، دوره سوم مسابقه داستان خودنویس شروع شده به دوستان خوبم می‌گویم دانمارکِ درونتان را بیدار کنید، برای پیروزی بجنگید و عرق بریزید. حتی اگر چندماهی می‌توانید کارتان را رها کنید. فقط بخوانید و بنویسید. اگر می‌خواهید مدارج نویسندگی را یک شبه طی کنید، آسانسور حاضر است از نقدشدن و قضاوت‌شدن نترسید. بی‌خود سعی نکنید شاهکار بنویسید یا پیچیده‌اش کنید. شما فعلا موراکامی و بورخس و مارکز نیستید. فقط خودتان باشید، قصه‌تان را به راحت‌ترین حالت تعریف کنید. فقط هر روز بنویسید حتی اگر به نظر خودتان مزخرف باشد. باور کنید عجیب جواب می‌دهد. اگر در آخر خواسته باشم بعنوان یک نویسنده دوره‌گرد و البته ناشی و تازه‌کار نسخه‌ای هم بپیچم، دوره ده‌جلدی «گام به گام تا نویسنده حرفه‌ای» بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان را هم بخوانید ضرر ندارد. می‌توانید فصل به فصل داستانتان را برای دوستانتان ضبط کنید و در گروه‌هایتان به اشتراک بگذارید. آن هم مفید به فایده است و مرض «خود شاهکار‌نویس‌بینی» را التیام می‌بخشد. برای کارِ اول نروید سراغ جاهایی که هیچ‌وقت گذار تجربه و دانشتان به آنجا نیفتاده. دور و بر خودتان را نگاه کنید! کلی داستان روی زمین ریخته فقط باید برشان دارید و یک صیقل اساسی بدهید.
خلاصه رفقا! نشرسرای خودنویس جاده و اسب را مهیا کرده، فقط باید یک یاعلی بگویید و بزنید به چاک جاده.»

یک پاسخ بنویسید