یادداشت فاطمه شناور یکی از شرکت‌کنندگان دوره‌های قبلی خودنویس را درباره‌ تجربه‌ی خودنویسی‌شدن در این مطلب بخوانید.

«در حال تماشای تلویزیون بودم که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی را که برداشتم با صدای هیجان‌انگیز دوستم فاطمه مواجه شدم. با ذوق‌وشوق درحال تعریف از یک مسابقه نویسندگی بود. و از من می‌خواست که در آن شرکت کنم. بعد از پایان صحبت‌هایم با او، آن حس هیجان در وجود منم رخنه کرده بود. تمام آن‌مدت حتی در خواب‌هایم هم خواب نوشتن می‌دیدم. به سراغ موضوعات رفتم و پس از بررسی یک موضوع چشمم را گرفت و دلم او را انتخاب کرد. تنها یک‌ماه فرصت داشتم که یک مقدمه کوچکی از کتابم را برایشان ارسال کنم. باورم نمی‌شد که من دارم اینکار را انجام می‌دهم. آرزویم از کودکی نوشتن بود و نوشتن. از همان دوران عاشق خواندن کتاب بودم. مدرسه‌ها که تمام می‌شد، شروع به خواندن کتاب می‌کردم تا آخر تابستان. از هر ژانری کتاب می‌خواندم. تابستان که تمام می‌شد می‌دیدم بالای هزارتا کتاب خوانده‌ام. کتاب‌های سیصد صفحه‌ای را در یک روز تمام می‌کردم.

شروع به نوشتن راجع موضوع موردنظرم کردم. اصلا به برد و باخت فکر نمی‌کردم و فقط تنها چیزهایی را می‌نوشتم که واقعی و از ته دلم بود.

از قدیم گفته‌اند: «آنچه از دل آید خوش آید». این ضرب‌المثل در مغزم ‌اکو شد و به خودم قول دادم که اگر برنده شدم نامش را این ضربال‌مثل بگذارم. در حال تجربه‌ای جدید بودم. تجربه‌ای پر از حس‌های شیرین و هیجان‌انگیز و قشنگ بود.

تمام حس‌های قشنگ ‌دنیا را در آن یک‌ماه تجربه کردم. تمام آن یک‌ماه پر استرس و هیاهو تمام شد. آن داستان مورد علاقه‌ام را کاملا واقعی و دلی نوشتم و برای آن مسابقه ارسال کردم. باز هم یک‌ماه دیگر استرس و کلنجار رفتن با حس‌های مختلف شروع شد. کار هرروزم شده بود که همچون دوران کنکورم هرروز به پیج سر بزنم تا شاید برندگان را اعلام کنند. بالاخره آن روز فرا رسید. آن روز سایت و پیج از هر روز دیگری شلوغ‌تر بود. به سختی خودم را وارد سایت کردم و به‌دنبال اسم خودم در بین برندگان گشتم، اما نبود. یعنی برنده نشده بودم. انگار بار غمی بر دلم نشست و ناراحت شدم. اما ناراحتیم زیاد دوام نیاورد. از جایم برخواستم و لیوان چایی ریختم و به سمت قلم و دفترم رفتم و ادامه داستانم را خودم نوشتم و تمامش کردم. هرچند من نتوانستم در خودنویس خودم را بیابم اما توانستم تمام کلمات دلی‌ام را بر روی کاغذم بیاورم و کتابم را کامل کنم.

چند ماه بعد… . اسم کتاب روی میزم چه خودنمایی می‌کرد. دستی برروی نام برجسته‌اش کشیدم و زیر لب آن را زمزمه کردم:

آنچه از دل آید، خوش آید»

یک پاسخ بنویسید