احدســیزده یک ســر و گردن از میــرزا بلندتــر بــود.
لب هایــش می لرزید، نگاهش را از روی میرزا برداشت و به جلو خیره شد: «یوسف، یوسف رو ندیدی؟».
«یوسف؟ نه، مگه گم شده؟».
میرزا از کنار شانۀ احدسیزده به خرابه های روبه رویش اشاره کرد: «شاید اونجا باشه!».
احدسیزده بدون اینکه جوابی بدهد، مثل جن زده ها، مات و مبهوت بــه راهــش ادامه داد و در یک لحظه ناپدید شــد.
میرزا بــه امید پیدا کردن یوسف به سمت خرابه ها رفت. نور خورشید بعد از عبور از ابرهای سنگی، گرمایش را از دست داده بود و بــا روشــنایی خاکســتری رنگش فضای اطــراف خرابه ها را ســردتر می کرد.
میرزا قوز کرده بود. دســتانش را با نفســش گرم می کرد و در بین ویرانه ها، به آرامــی گام برمی داشــت.
ناگهــان چیــزی قرمز رنــگ در کنــار تک درختــی خشــکیده روی ســنگ چین چاه، نظرش را جلب کرد. بچه ای ســرش را در چاه فرو برده بود. «یوسفه!».
میــرزا به ســمتش دویــد. بــه چند قدمــی اش کــه رســید، خشــکش زد…